🔻يک سيدي به نام آسيدعلي بود؛ اوائل مدرسه كاسه گران بود و بعد مدرسه نيم آور آمد؛ درس نخوانده بود اما سيد بزرگواري بود و خيلي خيلي ساده بود. همشهري و همدهاتي مرحوم آشيخ حسنعلي نخودكي بود. 🔸خودش نقل ميكرد كه رفتم كنار چشمه اي و يك عريضه خدمت حضرت بقية اللّه عليه السلام نوشتم […]
🔻يک سيدي به نام آسيدعلي بود؛ اوائل مدرسه كاسه گران بود و بعد مدرسه نيم آور آمد؛ درس نخوانده بود اما سيد بزرگواري بود و خيلي خيلي ساده بود. همشهري و همدهاتي مرحوم آشيخ حسنعلي نخودكي بود.
🔸خودش نقل ميكرد كه رفتم كنار چشمه اي و يك عريضه خدمت حضرت بقية اللّه عليه السلام نوشتم كه آقا من اولاد دار نشده ام؛ سنم دارد زياد ميشود و از شما تقاضاي دارم دعا كنيد من اولاد دار بشوم. صبح جمعه اول طلوع آفتاب كنار چشمه اي كه بالاي آباديمان بود رفتم و حاجتم را نوشتم. می خواستم آن را داخل چشمه بيندازم. كاغذ را به طرف چشمه پرت کردم اما انگار يك بادی گرفت و اين كاغذ را برگرداند و به عباي من چسباند. چند باری عبا را تكان دادم تا کاغذ داخل آب بیفتد اما ديدم نه نمي افتد. دو سه بار كه تلاش كردم و ديدم نمي افتد؛ به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم.
🔹برداشتم نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
این مطلب بدون برچسب می باشد.