🔻روايت خيلي عجيبي در مورد امام رضا علیه السلام دیدم که قرائن صحت در متن آن زیاد است و مضمونش جالب است. 🔸در این روایت آمده که آقا امام رضا عليه السلام در زمان وليعهدي به مامون فرمودند: من ميخواهم دارو استفاده کنم و يك هفته خارج از شهر طوس کنار فلان چشمه بروم و […]
🔻روايت خيلي عجيبي در مورد امام رضا علیه السلام دیدم که قرائن صحت در متن آن زیاد است و مضمونش جالب است.
🔸در این روایت آمده که آقا امام رضا عليه السلام در زمان وليعهدي به مامون فرمودند: من ميخواهم دارو استفاده کنم و يك هفته خارج از شهر طوس کنار فلان چشمه بروم و چادر بزنم. تقاضايم اين است كه در اين يك هفته كسي را دنبال من نفرستيد؛ حتي يك نفر از ناحيه شما سراغ من نيايد و حتي نامه هم نفرستيد؛ اين يك هفته را ميخواهم با خودم مشغول باشم.
🔹مأمون گفت: مانعی ندارد، ما اين يك هفته كاري با شما نداريم اما شما وليعهد هستيد چاره اي نيست از اینکه يك گروه محافظ همراه شما باشند. شما آنجا برويد محافظین هم بيرون از آن محدوده می مانند. حضرت قبول کردند و رفتند و دستور دادند كنار چشمه خيمه بزرگي زدند. عده ای هم كه مأمور محافظت از حضرت بودند آن محدوده را احاطه كردند.
🔸حضرت يك نفر را درب خيمه گذاشتند و گفتند: شما اينجا باشید من به داخل خیمه ميروم كسي با من كاری نداشته باشد. حضرت داخل خيمه رفتند و دو سه روز شد که از آن بيرون نيامدند.
🔻همان زمان حاكم مدينه به مأمون نامه داد كه سه روز است علي بن موسي الرضا مدينه است و ما كارهايشان را زیر نظر گرفته ایم از كجا رفته كجا و… مأمون متحير شد. روز چهارم و پنجم به بعد از مكه نامه رسيد كه علي بن موسي به مکه آمده و عمره به جا آورده و چه كار كرده است.
🔸روز هفتم، آن كسي كه پاي چادر مأمور بوده نقل ميكند: ديدم مأمون آمد و سر و صدا بلند شد که کنار برويد، خليفه دارند مي آيند! همان وقت آقا امام رضا علیه السلام از چادر بيرون آمدند. مأمون آمد و به من (مأمور چادر) گفت كه ما را با پسر عمویم، تنها بگذار.
🔹مامور می گوید رفتم كنار اما ميشنيدم كه مأمون در حین صحبت، بلند بلند ميخنديد و ميگفت كه يا علي بن موسي الرضا از آن اسرار به من هم بگو و يك حرفش را به من ياد بده! از مكه و مدينه در مورد شما خبر داده اند که شما آنجا بوده اي. آقا فرمودند: اين مطالبی كه شما ميگوئيد راجع به حضرت خضر ميشود گفت اما من يكي از افراد زير مجموعه شما هستم. خلاصه حضرت با اين تعابير از جواب طفره می رفت و مأمون هم كيف ميكرد و ميخنديد و ميگفت: نه، شما از اولياء خدا هستيد به من يك چيزي ياد بدهيد.
(راحة الأرواح السبزواری ؛ ص۲۲۶)
این مطلب بدون برچسب می باشد.