۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » نکات کوتاه
  • 10 مارس 2018 - 9:30
  • 329 بازدید
امام رضا علیه السلام
امام رضا علیه السلام

امام رضا علیه السلام

🔻روايت خيلي عجيبي در مورد امام رضا علیه السلام دیدم که قرائن صحت در متن آن زیاد است و مضمونش جالب است. 🔸در این روایت آمده که آقا امام رضا عليه‏ السلام در زمان وليعهدي به مامون فرمودند: من مي‏خواهم دارو استفاده کنم و يك هفته خارج از شهر طوس کنار فلان چشمه بروم و […]

🔻روايت خيلي عجيبي در مورد امام رضا علیه السلام دیدم که قرائن صحت در متن آن زیاد است و مضمونش جالب است.
🔸در این روایت آمده که آقا امام رضا عليه‏ السلام در زمان وليعهدي به مامون فرمودند: من مي‏خواهم دارو استفاده کنم و يك هفته خارج از شهر طوس کنار فلان چشمه بروم و چادر بزنم. تقاضايم اين است كه در اين يك هفته كسي را دنبال من نفرستيد؛ حتي يك نفر از ناحيه شما سراغ من نيايد و حتي نامه هم نفرستيد؛ اين يك هفته را مي‏خواهم با خودم مشغول باشم.
🔹مأمون گفت: مانعی ندارد، ما اين يك هفته كاري با شما نداريم اما شما وليعهد هستيد چاره‏ اي نيست از اینکه يك گروه محافظ همراه شما باشند. شما آنجا برويد محافظین هم بيرون از آن محدوده می مانند. حضرت قبول کردند و رفتند و دستور دادند كنار چشمه خيمه بزرگي زدند. عده ای هم كه مأمور محافظت از حضرت بودند آن محدوده را احاطه كردند.
🔸حضرت يك نفر را درب خيمه گذاشتند و گفتند: شما اينجا باشید من به داخل خیمه مي‏روم كسي با من كاری نداشته باشد. حضرت داخل خيمه رفتند و دو سه روز شد که از آن بيرون نيامدند.

🔻همان زمان حاكم مدينه به مأمون نامه داد كه سه روز است علي بن موسي الرضا مدينه است و ما كارهايشان را زیر نظر گرفته ایم از كجا رفته كجا و… مأمون متحير شد. روز چهارم و پنجم به بعد از مكه نامه رسيد كه علي بن موسي به مکه آمده و عمره به جا آورده و چه كار كرده است.
🔸روز هفتم، آن كسي كه پاي چادر مأمور بوده نقل مي‏كند: ديدم مأمون آمد و سر و صدا بلند شد که کنار برويد، خليفه دارند مي‏ آيند! همان وقت آقا امام رضا علیه السلام از چادر بيرون آمدند. مأمون آمد و به من (مأمور چادر) گفت كه ما را با پسر عمویم، تنها بگذار.
🔹مامور می گوید رفتم كنار اما مي‏شنيدم كه مأمون در حین صحبت، بلند بلند مي‏خنديد و مي‏گفت كه يا علي بن موسي الرضا از آن اسرار به من هم بگو و يك حرفش را به من ياد بده! از مكه و مدينه در مورد شما خبر داده‏ اند که شما آنجا بوده‏ اي. آقا فرمودند: اين مطالبی كه شما مي‏گوئيد راجع به حضرت خضر مي‏شود گفت اما من يكي از افراد زير مجموعه شما هستم. خلاصه حضرت با اين تعابير از جواب طفره می رفت و مأمون هم كيف مي‌كرد و مي‏خنديد و مي‏گفت: نه، شما از اولياء خدا هستيد به من يك چيزي ياد بدهيد.
(راحة الأرواح السبزواری ؛ ص۲۲۶)

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

جواب سئوال زیر را وارد نمایید *