يكى چند هفته كار كرد و هفته بعدى رفت دنبالش ديد نيست. از مردم پرسيد كه اين جوانى كه اينجا مى نشست کجاست؟ گفتند در فلان خرابه بيمار است. به خرابه رفت ديد روی زمین افتاده است. بلندش كرد و گفت چى شده؟ گفت من حالم خوب نيست و دارم از این دنیا مى روم. […]
يكى چند هفته كار كرد و هفته بعدى رفت دنبالش ديد نيست. از مردم پرسيد كه اين جوانى كه اينجا مى نشست کجاست؟
گفتند در فلان خرابه بيمار است.
به خرابه رفت ديد روی زمین افتاده است. بلندش كرد و گفت چى شده؟ گفت من حالم خوب نيست و دارم از این دنیا مى روم. گفت: بیا خانه ببرمت! تو به ما خدمت كردى.
🔸قاسم بیمار گفت: به شرطى كه چيزى اگر خواستم خودم بگويم و چيزى براى من نياورى.
گفت: باشد.
باز قاسم گفت يك شرط دیگر هم دارم که هر جا من مى خواهم بنشينم. گفت باشد.
🔹صاحب کار به خانه بردش. همان دم در حياط يك گليمى بود قاسم همانجا نشست. تا ۳ روز كه آنجا بود لب به غذا نزد.
یک روز قاسم گفت من تقاضايم از تو اين است كه وقتى من مردم يك طنابى به پاى من ببندى و دور اين حياط بگردانى و اين جملات را بگويى كه:
خدایا! قاسم بر خودش جنايت كرد تو به او رحم کن و…
🔸از اين شخص قول گرفت اين كار را بكند. لحظه هاى آخر خودش را معرفی کرد. اول طرف خیلی ترسید اما جناب قاسم به او دلداری داد.
گفت به بغداد سراغ هارون الرشید مى روى. اين انگشتر را به هارون مى دهى و به او مى گويى صاحب انگشتر گفت كه:
لاتَمُوتَنَّ عَلى غِفلَتِك فَاِنَّ الطَّريقَ بَعيدٌ بَعيدٌ
یعنی مواظب باش بر این حال غفلتی که داری نَمیری، که راه خیلی خیلی دور است.
🔹بعد هم وصیت کرد من را همینجا دفن كن و وصیت کرد مختصر وسائلی که دارد را به قبر کن بابت مزدش بدهد. بعد از مرگش او را دفن كرد و به بغداد رفت.
ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب می باشد.