تحلیل و بررسی صلح امام حسن علیه السلام از جوانب مختلف از دیدگاه اسلام چکیده هر کدام ار اهل بیت علیهم السلام با توجه به شرایطی که در آن بوده شیوه ای برای مبارزه با دشمنان انتخاب میکرده است. در میان اهل بیت علیهم اسلام امام حسن علیه السلام مجبور شدند با توجه […]
تحلیل و بررسی صلح امام حسن علیه السلام از جوانب مختلف از دیدگاه اسلام
هر کدام ار اهل بیت علیهم السلام با توجه به شرایطی که در آن بوده شیوه ای برای مبارزه با دشمنان انتخاب میکرده است. در میان اهل بیت علیهم اسلام امام حسن علیه السلام مجبور شدند با توجه به عوامل مختلفی که بر آن زمان حاکم بود، صلح کنند و صلح عقدی است که دو طرف در مورد بخشیدن چیزی یا گذشتن از حقی در مقابل هم تعهد می کنند.
در این مقاله با تکیه به روش تحلیلی-توصیفی به دنبال پاسخ به این هستیم که چرا امام حسن علیه السلام صلح کردند و آیا صلح ایشان بهترین روش ممکن بود یا نه؟
پس از تحلیل در مورد صلح ایشان به این نتایج دست یافته شد که صلح ایشان بهترین راه کار ممکن در آن زمان بوده است و ایشان به خاطر شرایط خارجی و داخلی حاکم بر آن زمان مجبور شدند که صلح کنند.
صلح، امام حسن، عهدنامه، معاویه
چرا امام حسن صلح کردند؟
چرا امام حسن قیام نکردند در برابر ظلم با اینکه نهی از منکر واجب است؟
چرا امام حسین با این که امام بعد ایشان بودند تن به صلح نداده و قیام کردند؟
چرا…؟
یکی از مباحث مهم و تاریخی تاریخ اسلام بحث صلح امام حسن علیه السلام است که زمینه شبهه برای بسیاری شبهه افکنان و معاندین شده است. ایشان فرزند حضرت علی علیه السلام هستند که پس از شهادت پدرشان به امامت رسیدند. در زمان ایشان شرایط داخلی و خارجی بشدت سخت و متفاوت با زمان حضرت علی بود و همه عوامل دست به دست هم دادند تا ایشان صلح را بپذیرند.
علت این که چرا امام حسین صلح نکردند بر خلاف برادرشان این بود که در زمان برادرشان زمینه برای جنگ نبود و در زمان خودشان زمینه برای صلح نبوده است و امام حسن برای حفظ جامعه اسلامی مجبور شدند تن به صلحی بدهند که خود راضی نبودند.
هدف از این مقاله تحلیل صلح امام حسن علیه السلام از جمله بیان چرایی صلح ایشان و بیان شرایط داخلی و خارجی و تبیین شخصیت معاویه و.. است.
در این زمینه مقالات و کتب بسیاری با توجه به اهمیت آن نوشته شده است و میتوان به صلح امام حسن نوشته شهید مطهری و انسان پنجاه ساله اثر سید علی خامنه ای اشاره کرد.
صلح: صلح از کلماتی است که از نظر لغوی معانی بسیاری دارد ولی اکثر لغویین اتفاق نظر دارند که صلح به معنای سازش کردن و توافق است.
از نظر اصطلاحی صلح عقدی است که دو طرف در مورد بخشیدن چیزی یا گذشتن از حقی در مقابل هم تعهد میکنند.
امام حسن مجتبی علیه السلام فرزند حضرت علی علیه السلام هستند و امام دوم شیعه اثنی عشری هستند.
۱-۲ جنگ و صلح از منظر فقه اسلامی
مسأله صلح امام حسن، هم در قديم مورد سؤال و پرسش بوده و هم در زمانهاى بعد و بالخصوص در زمان ما بيشتر اين مسأله مورد سؤال و پرسش است كه چگونه شد امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد؟ مخصوصاً كه مقايسهاى به عمل مىآيد ميان صلح امام حسن با معاويه و جنگيدن امام حسين با يزيد و تسليم نشدن او به يزيد و ابن زياد. به نظر مىرسد براى كسانى كه زياد در عمق مطلب دقت نمىكنند اين دو روش متناقض است و لهذا برخى گفتهاند اساساً امام حسن و امام حسين دو روحيه مختلف داشتهاند و امام حسن طبعاً و جنساً صلح طلب بود برخلاف امام حسين كه مردى شورشى و جنگى بود. بحث ما اين است كه آيا اينكه امام حسن قرارداد صلح با معاويه امضا كرد و امام حسين به هيچ وجه حاضر به صلح و تسليم نشد، ناشى از دو روحيه مختلف است كه اگر فرض كنيم در موقع امام حسن امام حسين قرار گرفته بود و به جاى امام حسن امام حسين مىبود، سرنوشت چيز ديگرى مىبود و امام حسين تا قطره آخر خونش مىجنگيد، و همينطور اگر در كربلا به جاى امام حسين امام حسن مىبود جنگى واقع نمىشد و مطلب به شكلى خاتمه مىيافت؟ يا اين مربوط به شرايط مختلف است؛ شرايط در زمان امام حسن يك جور ايجاب مىكرد و در زمان امام حسين جور ديگرى. براى اينكه راجع به شرايط مختلف بحث كنيم بايد مبحثى را مطرح نماييم، و معمولًا كسانى كه بحث كردهاند وارد همين مبحث شدهاند كه شرايط زمان امام حسن با شرايط زمان امام حسين اختلاف داشت و واقعاً مصلحت انديشى در زمان امام حسن آنچنان ايجاب مىكرد و مصلحت انديشى در زمان امام حسين اينچنين. البته ما هم اين مطلب را قبول داريم و بعد هم روى آن بحث مىكنيم ولى قبل از آنكه اين مطلب را بحث كنيم يك بحث اساسى راجع به دستور اسلام در موضوع جهاد لازم است، چون هر دو بر مىگردد به مسأله جهاد: امام حسن متاركه كرد و صلح نمود و امام حسين متاركه نكرد و صلح ننمود و جنگيد. پس ما كليات اسلام در باب جهاد را بيان مىكنيم- كه نديدهايم كسانى كه در باب صلح امام حسن بحث كردهاند اين جهات را وارد شده باشند- بعد وارد اين مسأله مىشويم كه صلح امام حسن روى چه حسابى بوده و جنگ امام حسين روى چه حسابى؟ (مطهری، ۱۳۷۶: ۱۶/۶۲۰)
در اسلام، هم جنگ است و هم صلح. در تاریخ حیات پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله ، هر دو صحنه را می بینیم؛ ایشان در بدر، احد و… دست به جنگ زد، و در شرایطی دیگر که مصلحت را در صلح می دید، با دشمنان اسلام از در صلح وارد می شود که نمونه آن «صلح حدیبیه» است.
امام مجتبی علیه السلام در پاسخ شخصی که به صلح آن حضرت اعتراض داشت، به پیمان های صلح پیامبر اسلام استناد نمود و فرمود: «به همان دلیل که پیامبر با آن قبایل پیمان صلح بست، من نیز با معاویه قرارداد صلح منعقد ساختم». امام علی علیه السلام در نامه ای به مالک اشتر فرمودند: «صلحی که رضای خدا در آن است و دشمن تو را به آن فرا میخواند رد نکن.»
۳-۱-۲ پیشینه صلح قبل از صلح امام حسن
و خواهيم ديد كه اين اساساً اختصاص به صلح امام حسن ندارد، خود پيغمبر اكرم در سالهاى اول بعثت تا آخر مدتى كه در مكه بودند و نيز ظاهراً تا سال دوم ورود به مدينه، روششان در مقابل مشركين روش مسالمت است؛ هرچه از ناحيه مشركين آزار و رنج و ناراحتى مىبينند و حتى بسيارى از مسلمين در زير شكنجه مىميرند و مسلمين اجازه مىخواهند كه با اينها وارد جنگ بشوند و مىگويند ديگر بالاتر از اين چيزى نيست، از اين بدتر مىخواهد وضع ما چه بشود، به آنها اجازه نمىدهد و حداكثر به آنان اجازه مهاجرت مىدهد كه از حجاز به حبشه مهاجرت مىكنند. ولى وقتى كه پيغمبر اكرم از مكه مهاجرت مىكنند و به مدينه مىروند، در آنجا آيه نازل مىشود: «اذِنَ لِلَّذينَ يُقاتَلونَ بِانَّهُمْ ظُلِموا وَ انَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ» (حج،۳۹) خلاصه اجازه داده شد به اين كسانى كه تحت شكنجه و ظلم قرار گرفتهاند كه بجنگند.
آيا اسلام دين جنگ است يا دين صلح؟ اگر دين صلح است، تا آخر بايد آن روش را ادامه مىدادند و مىگفتند اساساً جنگ كار دين نيست، كار دين فقط دعوت است، تا هر جا كه پيش رفت رفت، هر جا هم نرفت نرفت؛ و اگر اسلام دين جنگ است پس چرا در سيزده سال مكه به هيچ وجه اجازه ندادند كه مسلمين حتى از خودشان دفاع كنند، دفاع خونين؛ يا اينكه نه، اسلام، هم دين صلح است و هم دين جنگ، در يك شرايطى نبايد جنگيد و در يك شرايطى بايد جنگيد. باز ما حضرت رسول را مىبينيم كه در همان دوره مدينه هم در يك مواقعى با مشركين يا با يهود و نصارى مىجنگد و در يك مواقع ديگر حتى با مشركين قرارداد صلح مىبندد، همچنانكه در حديبيه با همين مشركين مكه كه الَدُّ الخصام پيغمبر بودند و از همه دشمنهاى پيغمبر سرسختتر بودند، عليرغم تمايل تقريباً عموم اصحابش قرارداد صلح امضا كرد. باز در مدينه مىبينيم پيغمبر با يهوديان مدينه قرارداد عدم تعرض امضا مىكند. اين حساب چه حسابى است؟
همچنين ما مىبينيم اميرالمؤمنين در يك جا مىجنگد، در جاى ديگر نمىجنگد. بعد از پيغمبر اكرم كه مسأله خلافت پيش مىآيد و خلافت را ديگران مىگيرند و مىبرند، على در آنجا نمىجنگد، دست به شمشير نمىزند و مىگويد من مأمور هستم كه نجنگم و نبايد بجنگم، و هر مقدار هم كه از ديگران خشونت مىبيند، نرمش نشان مىدهد
بيست و پنج سال مىگذرد و در تمام اين بيست و پنج سال على يك مرد به اصطلاح صلح جو و مسالمت طلب است. آن وقتى كه مردم عليه عثمان شورش مىكنند (همان شورشى كه بالأخره منجر به قتل عثمان شد) على خودش جزء شورشيان نيست، جزء طرفداران هم نيست، ميانجى است ميان شورشيان و عثمان، و كوشش مىكند كه بلكه قضايا به جايى بينجامد كه از طرفى تقاضاهاى شورشيان- كه تقاضاهايى عادلانه بود راجع به شكايتى كه از حكام عثمان داشتند و مظالمى كه آنها ايجاد كرده بودند- برآورده شود و از طرف ديگر عثمان كشته نشود. اين در نهج البلاغه است و تاريخ هم بهطور قطع و مسلّم همين را مىگويد. به عثمان مىفرمود: من مىترسم بر اينكه تو آن پيشواى مقتول اين امت باشى، و اگر تو كشته شوى باب قتل بر اين امت باز خواهد شد، فتنهاى در ميان مسلمين پيدا مىشود كه هرگز خاموش نشود.
پس على حتى در اواخر عهد عثمان -كه بدترين دورههاى زمان عثمان بود- نيز ميانجى واقع مىشود ميان شورشيان و عثمان.
بعد از عثمان و در زمان معاويه، مردم مىآيند با حضرت بيعت مىكنند. آنجا ديگر اميرالمؤمنين با متمرّدين يعنى ناكثين و قاسطين و مارقين، اصحاب جمل و اصحاب صفّين و اصحاب نهروان مىجنگد و جنگ خونين راه مىاندازد. همچنين بعد از جنگ صفّين، در قضيه طغيان خوارج و نيرنگ عمرو عاص و معاويه كه قرآنها را سر نيزه كردند و گفتند بياييم قرآن را ميان خودمان داور قرار بدهيم، و عدهاى گفتند راست مىگويد، و در سپاه اميرالمؤمنين انشعاب پديد آمد و ديگر جايى براى اميرالمؤمنين باقى نماند، با اينكه مايل نبود، تسليم شد و بالأخره حكميت را پذيرفت. اين هم خودش كارى نظير صلح بود؛ يعنى گفت حَكَمها بروند مطابق قرآن و مطابق دستور اسلام حكومت كنند، منتها عمرو عاص قضيه را به شكلى درآورد كه حتى براى خود معاويه هم ديگر ارزش نداشت، يعنى قضيه را به شكل حقه بازى تمام كرد، ابوموسى را فريب داد اما فريبش به شكلى نبود كه نتيجهاش اين باشد كه على خلع بشود و معاويه بماند بلكه به شكلى بود كه همه فهميدند كه اساساً اينها با همديگر توافق نكردهاند و يكى از ايندو سر ديگرى كلاه گذاشته است، چون يكى مىگويد من هر دو نفر را خلع كردم و ديگرى مىگويد در يكى راست گفت و در ديگرى دروغ گفت.
مىدانيم كه در دين اسلام جهاد هست. جهاد در چند مورد است. يك مورد، جهاد ابتدايى است، يعنى جهاد بر مبناى اينكه اگر ديگران [غيرمسلمان باشند و] مخصوصاً اگر مشرك باشند، اسلام اجازه مىدهد كه مسلمين ولو اينكه سابقه عداوت و دشمنى هم با آنها نداشته باشند به آنها حمله كنند براى از بين بردن شرك.
شرط اين نوع جهاد اين است كه افراد مجاهد بايد بالغ و عاقل و آزاد باشند، و انحصاراً بر مردها واجب است نه بر زنها. و در اين نوع جهاد است كه اذن امام يا منصوب خاص امام شرط است. از نظر فقه شيعه اين نوع جهاد جز در زمان حضور امام يا كسى كه شخصاً از ناحيه امام منصوب شده باشد جايز نيست
مورد دوم جهاد آن جايى است كه حوزه اسلام مورد حمله دشمن قرار گرفته؛ يعنى جنبه دفاع دارد، به اين معنا كه دشمن يا قصد دارد بر بلاد اسلامى استيلا پيدا كند و همه يا قسمتى از سرزمينهاى اسلامى را اشغال كند، يا قصد استيلاى بر زمينها را ندارد، قصد استيلاى بر افراد را دارد و مىخواهد بيايد يك عده افراد را اسير كند و ببرد، يا حمله كرده و مىخواهد اموال مسلمين را به شكلى بربايد (يا به شكل شبيخون زدن يا به شكلى كه امروز مىآيند منابع و معادن و غيره را مىبرند كه به زور مىخواهند بگيرند و ببرند) و يا مىخواهد به حريم و حرم مسلمين، به نواميس مسلمين، به اولاد و ذرّيه مسلمين تجاوز كند. بالأخره اگر چيزى از مال يا جان يا سرزمين و يا امورى كه براى مسلمين محترم است مورد حمله دشمن قرار گيرد، در اينجا بر عموم مسلمين اعمّ از زن و مرد و آزاد و غير آزاد واجب است كه در اين جهاد شركت كنند و در اين جهاد اذن امام يا منصوب از ناحيه امام شرط نيست.
قسم سوم را هم اصطلاحاً «جهاد» مىگويند اما جهادى كه همه احكامش مثل جهاد نيست، اجرش مثل اجر جهاد است، فردش شهيد است؛ و آن اين است كه اگر فردى در قلمرو اسلام نباشد، در قلمرو كفار باشد و آن محيطى كه او در قلمرو آن است مورد هجوم يك دسته ديگر از كفار قرار بگيرد به طورى كه خطر تلف شدن او نيز كه در ميان آنهاست وجود داشته باشد (مثلًا فردى در فرانسه است، بين آلمان و فرانسه جنگ در مىگيرد)، يك آدمى كه اساساً جزء آنها نيست در اينجا چه وظيفهاى دارد؟ وظيفه دارد كه جان خودش را به هر شكل هست حفظ كند، و اگر بداند كه حفظ جانش موقوف به اين است كه عملًا بايد وارد جنگ شود و اگر نشود جانش در خطر است، نه براى همدردى با آن محيطى كه در آنجا هست بلكه براى حفظ جان خودش بايد بجنگد، و اگر كشته شد اجرش مانند اجر شهيد است.
«قتال اهل بغى». مقصود اين است: اگر در ميان مسلمين جنگ داخلى در بگيرد و يك طايفه بخواهد نسبت به طايفه ديگر زور بگويد، اينجا وظيفه ساير مسلمين در درجه اول اين است كه ميان اينها صلح برقرار كنند، ميانجى بشوند، كوشش كنند كه اينها با يكديگر صلح كنند، و اگر ديدند يك طرف سركشى مىكند و به هيچ وجه حاضر نيست صلح كند بر آنها واجب مىشود كه به نفع آن فئه مظلوم عليه آن فئه سركش وارد جنگ بشوند. (مطهری، ۱۳۷۶: ۱۶/۶۲۸)
۱-۳ مبارزات پیشوای دوم، قبل از دوران امامت
به شهادت تاریخ، امام حسن علیه السلام فردی بسیار شجاع و با شهامت بود و هرگز ترس در وجودش راه نداشت. او در راه پیشرفت اسلام، از هیچ گونه جانبازی دریغ نمی ورزید. نمونه این جانبازی ها در جنگ جمل، در رکاب امیرمؤمنان علیه السلام است که ایشان از یاران دلاور و شجاع علی علیه السلام پیشی می گرفت و بر قلب سپاه دشمن، حملات سختی می کرد.
هم چنین آن حضرت توانست با وجود کارشکنی های ابوموسی اشعری در کوفه و هم دستانش، بیش از نه هزار نفر از شهر کوفه به میدان جنگ گسیل دارد. در جنگ صفین نیز امام مجتبی علیه السلام در بسیج عمومی نیروها و گسیل داشتن ارتش امیرمؤمنان علیه السلام برای جنگ با سپاه معاویه، نقش مهمی به عهده داشت و باسخنان پر شور و مهیج خویش، مردم کوفه را به جهاد در رکاب امیرمؤمنان علیه السلام و سرکوبی خائنان و دشمنان اسلام دعوت می نمود.
۲-۳ مناظرات کوبنده امام حسن علیه السلام با معاویه
امام حسن علیه السلام ، هرگز در بیان حق و دفاع از حریم اسلام، از خود نرمش نشان نمی داد. ایشان آشکارا از اعمال ضد اسلامی معاویه انتقاد می کرد و سوابق زشت و ننگین معاویه و دودمان بنی امیه را بی پروا فاش می ساخت. معاویه برای تثبیت موقعیت خود و برای آن که وانمود کند که امام مجتبی علیه السلام مطیع و پیرو اوست، به آن حضرت که راه مدینه را در پیش گرفته بود، پیام فرستاد که شورشی را سرکوب سازد و سپس به سفر خود ادامه دهد! امام به پیام او پاسخ داد که: «من برای حفظ جان مسلمانان از جنگ با تو خودداری کردم و این موجب نمی شود که از طرف تو با دیگران بجنگم. اگر قرار به جنگ باشد، پیش از هر کس باید با تو بجنگم؛ چون مبارزه با تو، از جنگ با خوارج لازم تر است».
۳-۳ تفاوتهاى شرايط زمان امام حسن عليه السلام و شرايط زمان امام حسين عليه السلام
اولين تفاوت اين است كه امام حسن در مسند خلافت بود و معاويه هم به عنوان يك حاكم (گو اينكه تا آن وقت خودش خودش را به عنوان خليفه و اميرالمؤمنين نمىخواند) و به عنوان يك نفر طاغى و معترض در زمان اميرالمؤمنين قيام كرد، به عنوان اينكه من خلافت على را قبول ندارم معاويه خودش به عنوان يك نفر معترض و به عنوان يك دسته معترض تحت عنوان مبارزه با حكومتى كه برحق نيست و دستش به خون حكومت پيشين آغشته است [قيام كرد]. تا آن وقت ادعاى خلافت هم نمىكرد و مردم نيز او را تحت عنوان «اميرالمؤمنين» نمىخواندند
امام حسين وضعش وضع يك معترض بود در مقابل حكومت موجود ؛ اگر كشته مىشد- كه كشته هم شد- كشته شدنش افتخارآميز بود، همينطور كه افتخارآميز هم شد. اعتراض كرد به وضع موجود و به حكومت موجود و به شيوع فساد و به اينكه اينها صلاحيت ندارند و در طول بيست سال ثابت كردند كه چه مردمى هستند، و روى حرف خودش هم آنقدر پافشارى كرد تا كشته شد. اين بود كه قيامش يك قيام افتخارآميز و مردانه تلقى مىشد و تلقى هم شد.
پس اگر امام حسن مقاومت مىكرد نتيجه نهايىاش- آنطور كه ظواهر تاريخ نشان مىدهد- كشته شدن بود اما كشته شدن امام و خليفه در مسند خلافت، ولى كشته شدن امام حسين كشته شدن يك نفر معترض بود. اين يك تفاوت شرايط زمان امام حسن عليه السلام و شرايط زمان امام حسين عليه السلام.
تفاوت دومى كه در كار بود اين بود كه درست است كه نيروهاى عراق يعنى نيروهاى كوفه ضعيف شده بود اما اين نه بدان معنى است كه بكلى از ميان رفته بود و اگر معاويه همينطور مىآمد يكجا فتح مىكرد، بلاتشبيه آنطور كه پيغمبر اكرم مكه را فتح كرد، به آن سادگى و آسانى؛ با اينكه بسيارى از اصحاب امام حسن به حضرت خيانت كردند و منافقين زيادى در كوفه پيدا شده بودند و كوفه يك وضع ناهنجارى پيدا كرده بود كه معلول علل و حوادث تاريخى زيادى بود.
يكى از بلاهاى بزرگى كه در كوفه پيدا شد مسأله پيدايش خوارج بود كه خود خوارج را اميرالمؤمنين معلول آن فتوحات بىبند و بار مىداند، آن فتوحاتِ پشت سر يكديگر بدون اينكه افراد يك تعليم و تربيت كافى بشوند، كه در نهج البلاغه هست: مردمى كه تعليم و تربيت نديدهاند، اسلام را نشناختهاند و به عمق تعليمات اسلام آشنا نيستند آمدهاند در جمع مسلمين، تازه از ديگران هم بيشتر ادعاى مسلمانى مىكنند.
به هر حال در كوفه يك چند دستگى پيدا شده بود. اين جهت را هم همه اعتراف داريم كه دست كسى كه پايبند به اصول اخلاق و انسانيت و دين و ايمان نيست، بازتر است از دست كسى كه پايبند اينجور چيزهاست. معاويه در كوفه يك پايگاه بزرگى درست كرده بود كه با پول ساخته بود. جاسوسهايى كه مرتبمىفرستاد به كوفه، از طرفى پولهاى فراوانى پخش مىكردند و وجدانهاى افراد را مىخريدند و از طرف ديگر شايعه پراكنىهاى زياد مىكردند و روحيهها را خراب مىنمودند. اينها همه به جاى خود، در عين حال اگر امام حسن ايستادگى مىكرد يك لشكر انبوه در مقابل معاويه به وجود مىآورد، لشكرى كه شايد حداقل سى چهل هزار نفر باشد، و شايد- آنطور كه در تواريخ نوشتهاند- تا صد هزار هم امام حسن مىتوانست لشكر فراهم كند كه تا حدى برابرى كند با لشكر جرّار صد و پنجاه هزار نفرى معاويه. نتيجه چه بود؟ در صفّين، اميرالمؤمنين- كه در آن وقت نيروى عراق بهتر و بيشتر هم بود- هجده ماه با معاويه جنگيد؛ بعد از هجده ماه كه نزديك بود معاويه شكست كامل بخورد، آن نيرنگِ قرآن سر نيزه بلند كردن را اجرا كردند.
اگر امام حسن مىجنگيد، يك جنگ چند سالهاى ميان دو گروه عظيم مسلمين شام و عراق رخ مىداد و چندين ده هزار نفر مردم از دو طرف تلف مىشدند بدون آنكه يك نتيجه نهايى در كار باشد. احتمال اينكه بر معاويه پيروز مىشدند- آنطور كه شرايط تاريخ نشان مىدهد- نيست، و احتمال بيشتر اين است كه در نهايت امر شكست از آنِ امام حسن باشد. اين چه افتخارى بود براى امام حسن كه بيايد دو سه سال جنگى بكند كه در اين جنگ از دو طرف چندين ده هزار و شايد متجاوز از صد هزار نفر آدم كشته بشوند و نتيجه نهايىاش يا خستگى دو طرف باشد كه بروند سر جاى خودشان و يا مغولبيت امام حسن و كشته شدنش در مسند خلافت؟ اما امام حسين يك جمعيتى دارد كه همه آن هفتاد و دو نفر است. تازه آنها را هم مرخص مىكند، مىگويد مىخواهيد برويد برويد، من خودم تنها هستم. آنها ايستادگى مىكنند تا كشته مىشوند، يك كشته شدن صد در صد افتخارآميز.
وظیفه امام، فقط صلح، جهاد، ولی عهدی، حرکت فکری فرهنگی و… نیست؛ بلکه وظیفه امام، تبیین دین خداست. امامان معصوم علیهم السلام در موقعیت های خاصی، تصمیم های سازنده ای به نفع مسلمانان و دین اسلام می گرفتند. امام مجتبی علیه السلام هم در واقع صلح نکرد، بلکه صلح بر ایشان تحمیل شد؛ یعنی اوضاع نامساعد دست به دست هم داد و وضعیتی را به وجود آورد که صلح به عنوان یک مسأله ضروری بر امام تحمیل گردید، به گونه ای که هر کس دیگر به جای آن حضرت بود و در چنین شرایطی قرار می گرفت، چاره ای جز قبول صلح نداشت.
۵-۳ عواملی که باعث شد امام صلح کند
در زمان امام حسن مجتبی علیه السلام ، جنگ داخلی مسلمانان هم، به سود جهان اسلام نبود؛ زیرا امپراتوری روم شرقی که ضربه های سختی از اسلام خورده بود، همواره در پی فرصت مناسب بود تا ضربت مؤثر و تلافی جویانه ای بر پیکر اسلام وارد کند و خود را از نفوذ اسلام آسوده سازد.
وقتی که گزارش صف آرایی سپاه امام حسن علیه السلام و معاویه در برابر یکدیگر به سران روم شرقی رسید،زمام داران روم فکر کردند که بهترین فرصت برای تحقق بخشیدن به اهداف خود را به دست آورده اند. از این رو، با سپاهی عظیم، عازم حمله به کشور اسلامی شدند. آیا در چنین شرایطی، شخصی چون امام حسن علیه السلام که رسالت حفظ اساس اسلام را دارد، جز قبول صلح راهی دیگر داشت؟ یعقوبی، تاریخ نگار برجسته می نویسد: «هنگامی که معاویه پس از صلح باامام حسن علیه السلام ، در راه بازگشت به شام بود، خبر صف آرایی روم به منظور حمله به کشور اسلامی به وی رسید. از این رو، چون معاویه قدرت مقابله با چنین قوای بزرگی را در خود نمی دید، با آن ها پیمان صلح بست و متعهد شد که صدهزار دینار به دولت روم شرقی بپردازد».
در زمان امام مجتبی علیه السلام عراق، جامعه ای متشکل، فشرده، و متحد نبود؛ بلکه از قشرها و گروه های مختلف و متضادی تشکیل یافته بود که هیچ گونه هماهنگی و تناسبی با هم نداشتند. پیروان امویان، خوارج، که جنگ با هر دو اردوگاه را واجب می شمردند، مسلمانان غیرعرب که از نقاط دیگر در عراق گرد آمده بود و تعدادشان به بیست هزار نفر می رسد، گروهی که عقاید ثابت نداشتند و در ترجیح یکی از طرفین بر دیگری در تردید بودند و سرانجام، پیروان و شیعیان خاص علی علیه السلام ، مردم آن روز عراق و کوفه را تشکیل داده بودند.
شیخ مفید می نویسد: عراقیان خیلی به کندی و بی علاقگی برای جنگ آماده شدند و سپاهی که امام حسن علیه السلام بسیج نمود، از گروه های مختلفی تشکیل می شد که عبارت بودند از: شیعیان خاص علی علیه السلام ، خوارج، افراد دنیاپرست که به طمع غنیمت در سپاه امام داخل شده بودند، افراد دو دل که بین شخصیت بزرگی مانند امام حسن علیه السلام و معاویه تفاوتی قایل نبودند و هم چنین، گروهی که به خاطر تعصبات قبیله ای و صرفا به پیروی از رئیس قبیله برای جنگ حاضر شده بودند. بدین ترتیب، سپاه امام مجتبی علیه السلام فاقد یک پارچگی و انسجام برای مقابله با معاویه بود.
۶-۳ عوامل دخيل در قيام امام حسين عليه السلام و مقايسه آن با شرايط زمان امام حسن عليه السلام
سه عامل اساسى در قيام امام حسين دخالت داشته است. هر كدام از اين سه عامل را كه ما در نظر بگيريم مىبينيم در زمان امام حسن به شكل ديگر است. عامل اول كه سبب قيام امام حسين شد اين بود كه حكومت ستمكار وقت از امام حسين بيعت مىخواست: «خُذِ الْحُسَيْنَ بِالْبَيْعَةِ اخْذاً شَديداً لَيْسَ فيهِ رُخْصَةٌ» حسين را بگير براى بيعت، محكم بگير، هيچ گذشت هم نبايد داشته باشى، حتماً بايد بيعت كند. از امام حسين تقاضاى بيعت مىكردند. از نظر اين عامل، امام حسين جوابش فقط اين بود:
نه، بيعت نمىكنم، و نكرد. جوابش منفى بود. امام حسن چطور؟ آيا وقتى كه قرار شد با معاويه صلح كند، معاويه از امام حسن تقاضاى بيعت كرد كه تو بيا با من بيعت كن (بيعت يعنى قبول خلافت)؟ نه، بلكه جزء مواد صلح بود كه تقاضاى بيعت نباشد و ظاهراً احدى از مورخين هم ادعا نكرده است كه امام حسن يا كسى از كسان امام حسن يعنى امام حسين، برادرها و اصحاب و شيعيان امام حسن آمده باشد با معاويه بيعت كرده باشد. ابداً صحبت بيعت در ميان نيست. بنابراين مسأله بيعت- كه يكى از عواملى بود كه امام حسين را وادار كرد مقاومت شديد بكند- در جريان كار امام حسن نيست.
عامل دوم قيام امام حسين دعوت كوفه بود به عنوان يك شهر آماده. مردم كوفه بعد از اينكه بيست سال حكومت معاويه را چشيدند و زجرهاى زمان معاويه را ديدند و مظالم معاويه را تحمل كردند واقعاً بيتاب شده بودند، كه حتى مىبينيد بعضى معتقدند كه واقعاً در كوفه يك زمينه صددرصد آمادهاى بود و يك جريان غير مترقَّب اوضاع را دگرگون كرد. مردم كوفه هجده هزار نامه مىنويسند براى امام حسين و اعلام آمادگى كامل مىكنند. حال كه امام حسين آمد و مردم كوفه يارى نكردند، البته همه مىگويند پس زمينه كاملًا آماده نبوده، ولى از نظر تاريخى اگر امام حسين به آن نامهها ترتيب اثر نمىداد، مسلّم در مقابل تاريخ محكوم بود؛ مىگفتند يك زمينه بسيار مساعدى را از دست داد. و حال آنكه در كوفه امام حسن اوضاع درست بر عكس بود؛ يك كوفه خسته و ناراحتى بود، يك كوفه متفرّق و متشتّتى بود، يك كوفهاى بود كه در آن هزار جور اختلاف عقيده پيدا شده بود، كوفهاى بود كه ما مىبينيم اميرالمؤمنين در روزهاى آخر خلافتش مكرر از مردم كوفه و از عدم آمادگىشان شكايت مىكند و همواره مىگويد: خدايا مرا از ميان اين مردم ببر و بر اينها حكومتى مسلط كن كه شايسته آن هستند تا بعد اينها قدر حكومت مرا بدانند. اينكه عرض مىكنم «كوفه آماده» يعنى بر امام حسين اتمام حجتى شده بود.
نمىخواهم مثل بعضىها بگويم كوفه يك آمادگى واقعى داشت و امام حسين هم واقعاً روى كوفه حساب مىكرد. نه، اتمام حجت عجيبى بر امام حسين شد كه فرضاً هم زمينه آماده نباشد، او نمىتواند آن اتمام حجت را ناديده بگيرد. از نظر امام حسن چطور؟ از نظر امام حسن اتمام حجت بر خلاف شده بود؛ يعنى مردم كوفه نشان داده بودند كه ما آمادگى نداريم. آنچنان وضع داخلى كوفه بد بود كه امام حسن خودش از بسيارى از مردم كوفه محترز بود و وقتى كه بيرون مىآمد- حتى وقتى كه به نماز مىآمد- در زير لباسهاى خود زره مىپوشيد براى اينكه خوارج و دست پروردههاى معاويه زياد بودند و خطر كشته شدن ايشان وجود داشت، و يك دفعه حضرت در حال نماز بود كه به طرفش تيراندازى شد ولى چون در زير لباسهايش زره پوشيده بود تير كارگر نشد، و الّا امام را در حال نماز با تير از پا در آورده بودند.
پس، از نظر دعوت مردم كوفه كه بر امام حسين اتمام حجتى بود و چون اتمام حجت بود بايد ترتيب اثر مىداد، در مورد امام حسن بر عكس، اتمام حجت بر خلاف بوده و مردم كوفه تقريباً عدم آمادگىشان را اعلام كرده بودند.
عامل سومى كه در قيام امام حسين وجود داشت عامل امر به معروف و نهى از منكر بود؛ يعنى قطع نظر از اينكه از امام حسين بيعت مىخواستند و او حاضر نبود بيعت كند، و قطع نظر از اينكه مردم كوفه از او دعوت كرده بودند و اتمام حجتى بر امام حسين شده بود و او براى اينكه پاسخى به آنها داده باشد آمادگى خودش را اعلام كرد، قطع نظر از اينها مسأله ديگرى وجود داشت كه امام حسين تحت آن عنوان قيام كرد، يعنى اگر از او تقاضاى بيعت هم نمىكردند باز قيام مىكرد و اگر مردم كوفه هم دعوت نمىكردند باز قيام مىنمود. آن مسأله چه بود؟ مسأله امر به معروف و نهى از منكر، مسأله اينكه معاويه از روزى كه به خلافت رسيده است (در مدت اين بيست سال) هرچه عمل كرده است بر خلاف اسلام عمل كرده است، اين حاكم جائر و جابر است، جور و عدوانش را همه مردم ديدند و مىبينند، احكام اسلام را تغيير داده است، بيت المال مسلمين را حيف و ميل مىكند، خونهاى محترم را ريخته است، چنين كرده، چنان كرده، حالا هم بزرگترين گناه را مرتكب شده است و آن اينكه بعد از خودش پسر شرابخوار قمار باز سگباز خودش را [به عنوان ولايتعهد] تعيين كرده و به زور سرجاى خودش نشانده است. بر ما لازم است كه به اينها اعتراض كنيم، چون پيغمبر فرمود:
«مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلّاً لِحَرامِ اللَّهِ، ناكِثاً عَهْدَهُ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسولِ اللَّهِ، يَعْمَلُ فى عِبادِ اللَّهِ بِالْاثْمِ وَ الْعُدْوانِ، فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفِعْلٍ وَ لا قَوْلٍ، كانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ انْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ. الا وَ انَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزِموا طاعَةَ الشَّيْطانِ …» (طبری، ۱۳۶۲: ۷/۳۰۰)
اگر كسى حاكم ستمگرى را به اين وضع و آن وضع و با اين نشانيها ببيند و اعتراض نكند به عملش يا گفتهاش، آنچنان مرتكب گناه شده است كه سزاوار است خدا او را به همان عذابى معذّب كند كه آن حكمران جائر را معذّب مىكند. اما در زمان معاويه در اينكه مطلب بالقوّه همينطور بود بحثى نيست. براى خود امام حسن كه مسأله محل ترديد نبود كه معاويه چه ماهيتى دارد. ولى معاويه در زمان على عليه السلام معترض بوده است كه من فقط مىخواهم خونخواهى عثمان را بكنم، و حال مىگويد من حاضرم به كتاب خدا و به سنت پيغمبر و به سيره خلفاى راشدين صددرصد عمل كنم، براى خودم جانشين معين نمىكنم، بعد از من خلافت مال حسن بن على است و حتى بعد از او مال حسين بن على است (يعنى به حق آنها اعتراف مىكند)، فقط آنها تسليم امر كنند (كلمهاى هم كه در ماده قرارداد بوده كلمه «تسليم امر» است) يعنى كار را به من واگذار كنند، همين مقدار، امام حسن عجالتاً كنار برود، كار را به من واگذار كند و من با اين شرايط عمل مىكنم. ورقه سفيد امضا فرستاد؛ يعنى زير كاغذى را امضا كرد، گفت هر شرطى كه حسن بن على خودش مايل است در اينجا بنويسد من قبول مىكنم، من بيش از اين نمىخواهم كه من زمامدار باشم و الّا من به تمام مقررات اسلامى صددرصد عمل مىكنم. تا آن وقت هم كه هنوز صابون اينها به جامه مردم نخورده بود.
حال فرض كنيم الآن ما در مقابل تاريخ اينجور قرار گرفته بوديم كه معاويه آمد يك چنين كاغذ سفيد امضايى براى امام حسن فرستاد و چنين تعهداتى را قبول كرد، گفت تو برو كنار، مگر تو خلافت را براى چه مىخواهى؟ مگر غير از عمل كردن به مقررات اسلامى است؟ من مجرى منويّات تو هستم. فقط امر داير است كه آن كسى كه مىخواهد كتاب و سنت الهى را اجرا كند من باشم يا تو. آيا تو فقط به خاطر اينكه آن كسى كه اين كار را مىكند تو باشى مىخواهى چنين جنگ خونينى را بپا كنى؟! اگر امام حسن با اين شرايط تسليم امر نمىكرد، جنگ را ادامه مىداد، دو سه سال مىجنگيد، دهها هزار نفر آدم كشته مىشدند، ويرانيها پيدا مىشد و عاقبت امر هم خود امام حسن كشته مىشد، امروز تاريخ امام حسن را ملامت مىكرد، مىگفت در يك چنين شرايطى [بايد صلح مىكرد]، پيغمبر هم در خيلى موارد صلح كرد، آخر يك جا هم آدم بايد صلح كند. غير از اين نيست كه معاويه مىخواهد خودش حكومت كند. بسيار خوب، خودش حكومت كند؛ نه از تو مىخواهد كه او را به عنوان خليفه بپذيرى، نه از تو مىخواهد كه او را اميرالمؤمنين بخوانى، نه از تو مىخواهد كه با او بيعت كنى، و حتى اگر بگويى جان شيعيان در خطر است، امضا مىكند كه تمام شيعيان پدرت على در امن و امان، و روى تمام كينههاى گذشتهاى كه با آنها در صفّين دارم قلم كشيدم، از نظر امكانات مالى حاضرم ماليات قسمتى از مملكت را نگيرم و آن را اختصاص بدهم به تو كه به اين وسيله بتوانى از نظر مالى محتاج ما نباشى و خودت و شيعيان و كسان خودت را آسوده اداره كنى.
اگر امام حسن با اين شرايط صلح را قبول نمىكرد، امروز در مقابل تاريخ محكوم بود. قبول كرد؛ وقتى كه قبول كرد، تاريخ آن طرف را محكوم كرد. معاويه با آن دستپاچگى كه داشت تمام اين شرايط را پذيرفت. نتيجهاش اين شد كه معاويه فقط از جنبه سياسى پيروز شد؛ يعنى نشان داد كه يك مرد صددرصد سياستمدارى است كه غير از سياستمدارى هيچ چيز در وجودش نيست، زيرا همينقدر كه مسند خلافت و قدرت را تصاحب كرد تمام مواد قرارداد را زير پا گذاشت و به هيچ كدام از اينها عمل نكرد، و ثابت كرد كه آدم دغلبازى است، و حتى وقتى كه به كوفه آمد صريحاً گفت: مردم كوفه! من در گذشته با شما نجنگيدم براى اينكه شما نماز بخوانيد، روزه بگيريد، حج كنيد، زكات بدهيد، «وَ لكِنْ لِاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ» من جنگيدم براى اينكه امير و رئيس شما باشم. بعد چون ديد خيلى بد حرفى شد، گفت اينها يك چيزهايى است كه خودتان انجام مىدهيد، لازم نيست كه من راجع به اين مسائل براى شما پافشارى داشته باشم. شرط كرده بود كه خلافت بعد از او تعلق داشته باشد به حسن بن على و بعد از حسن بن على به حسين بن على، ولى بعد از هفت هشت سال كه از حكومتش گذشت شروع كرد مسأله ولايتعهد يزيد را مطرح كردن.
شيعيان اميرالمؤمنين را- كه در متن قرارداد بود كه مزاحمشان نشود- به حد اشد مزاحمشان شد و شروع كرد به كينه توزى نسبت به آنها. واقعاً چه فرقى هست ميان معاويه و عثمان؟ هيچ فرقى نيست، ولى عثمان كم و بيش مقام خودش را در ميان مسلمين (غيرشيعه) حفظ كرد به عنوان يكى از خلفاى راشدين كه البته لغزشهايى هم داشته است، ولى معاويه از همان اول به عنوان يك سياستمدار دغلباز معروف شد كه از نظر فقها و علماى اسلام عموماً نه فقط ما شيعيان (از نظر شيعيان كه منطق جور ديگر است) معاويه و بعد از او، از رديف خلفا، از رديف كسانى كه جانشين پيغمبرند و آمدند كه اسلام را اجرا كنند بكلى خارج شدند و عنوان سلاطين و ملوك و پادشاهان به خود گرفتند.
بنابراين وقتى كه ما وضع امام حسن را با وضع امام حسين مقايسه مىكنيم مىبينيم كه اينها از هيچ جهت قابل مقايسه نيستند. جهت آخرى كه خواستم عرض بكنم اين است كه امام حسين يك منطق بسيار رسا و يك تيغ بُرنده داشت. آن چه بود؟ «مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلّاً لِحَرامِ اللَّهِ … كانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ انْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ …»
اگر كسى حكومت ستمگرى را ببيند كه چنين و چنان كرده است و سكوت كند، در نزد پروردگار گناهكار است. اما براى امام حسن اين مسأله هنوز مطرح نيست. براى امام حسن حداكثر اين مطرح است كه اگر اينها بيايند، بعد از اين چنين خواهند كرد.
اينكه «اگر بيايند بعد از اين چنين مىكنند» غير از اين است كه يك كارى كردهاند و ما الآن سند و حجتى در مقابل اينها بالفعل داريم. اين است كه مىگويند صلح امام حسن زمينه را براى قيام امام حسين فراهم كرد.
لازم بود كه امام حسن يك مدتى كناره گيرى كند تا ماهيت امويها كه بر مردم مخفى و مستور بود آشكار شود تا قيامى كه بناست بعد انجام گيرد، از نظر تاريخ قيام موجّهى باشد. پس از همين قرارداد صلح كه بعد معلوم شد معاويه پايبند اين موارد نيست، عدهاى از شيعيان آمدند به امام حسن عرض كردند: ديگر الآن اين قرارداد صلح كأن لم يكن است- و راست هم مىگفتند زيرا معاويه آن را نقض كرد- و بنابراين شما بياييد قيام كنيد. فرمود: نه، قيام براى بعد از معاويه؛ يعنى كمى بيش از اين بايد به اينها مهلت داد تا وضع خودشان را خوب روشن كنند، آن وقت وقتِ قيام است. معنى اين جمله اين است كه اگر امام حسن تا بعد از معاويه زنده مىبود و در همان موقعى قرار مىگرفت كه امام حسين قرار گرفت، قطعاً قيام مىكرد.
بنابراين از نظر هر سه عاملى كه انگيزههاى صحيح و مشروع و جدى قيام امام حسين بود، وضع امام حسن با وضع امام حسين كاملًا متفاوت و متغاير بود. از او تقاضاى بيعت مىكردند و از اين بيعت نمىخواستند. (خود بيعت كردن يك مسألهاى است.) براى امام حسين از ناحيه مردم كوفه اتمام حجتى شده بود و مردم مىگفتند كوفه ديگر بعد از بيست سال بيدار شده است، كوفه بعد از بيست سالِ معاويه غير از كوفه قبل از بيست سال است، اينها ديگر قدرشناس على شدهاند، قدرشناس امام حسن شدهاند، قدرشناس امام حسين شدهاند، نام امام حسين كه در ميان مردم كوفه برده مىشود اشك مىريزند، ديگر درختها ميوه دادهاند و زمينها سرسبز شده است، بيا كه آمادگى كامل است. اين دعوتها براى امام حسين اتمام حجت بود. براى امام حسن بر عكس بود؛ هركس وضع كوفه را مشاهده مىكرد مىديد كوفه هيچ آمادگى ندارد. مسأله سوم مسأله فساد عملى حكومت است.
(فساد حاكم را عرض نمىكنم؛ فساد حاكم يك مطلب است، فساد عمل حكومت مطلب ديگرى است.) معاويه هنوز در زمان امام حسن دست به كار نشده است تا ماهيتش آشكار گردد و تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر زمينهاى براى قيام موجود باشد يا به اصطلاح تكليفى بالفعل به وجود آيد، ولى در زمان امام حسين صددرصد اينچنين بود. (مطهری، ۱۳۷۶: ۱۶/۶۴۷)
معاویه پس از صلح با امام حسن علیه السلام ، نه تنها تعدیلی در روش خود به عمل نیاورد؛ بلکه پیش از پیش بر شدت عمل و جنایت خود افزود. او بدعتِ اهانت به علی علیه السلام را پیش از گذشته رواج داد و عرصه زندگی را بر شیعیان و یاران آن حضرت تنگ ساخت، به طوری که شیعیان، یا زندانی و متواری می شدند و یا دور از خانه و کاشانه خود، در محیط فشار و خفقان به سر می بردند. هم چنین معاویه سیاست تهدید و گرسنگی را بر ضد عراقیان به اجرا گذاشت و آن ها را از هستی ساقط کرد و از طرف دیگر، حقوق و مزایای ایشان را قطع کرد.
معاویه در دوران زمام داری خود، همواره با نقشه ها و سیاست های عوام فریبانه، می کوشید به حکومت خود رنگ شرعی و اسلامی بدهد. او از این که افکار عمومی، انحراف وی را از خط سیر صحیح سیاست اسلامی بفهمد، جلوگیری می کرد. معاویه هر چند در عمل اسلام را تحریف می کرد و جامعه اسلامی را به جامعه غیراسلامی مبدل می ساخت، ولی در ظاهر، مقررات اسلامی را اجرا می کرد. در نتیجه، مردم جنگ امام مجتبی علیه السلام با معاویه را یک اختلاف بر سر قدرت به شمار می آوردند، نه قیام حق در برابر باطل!
امام حسن علیه السلام کوفه را به قصدجنگ با معاویه ترک گفت و عبیداللّه بن عباس را با دوازده هزار نفر به عنوان فرمانده گسیل داشت. عبیداللّه با سپاه خود به محلی به نام «مَسکِنْ» رسید و در آن جا اردو زد، ولی طولی نکشید که به امام خبر دادند که عبیداللّه با دریافت یک میلیون درهم از معاویه، شبانه همراه هشت هزار نفر به وی پیوسته است. معاویه تنها به خریدن عبیداللّه بسنده نکرد؛ بلکه به منظور اختلاف در بین ارتش امام، شروع به شایعه سازی کرد که حسن بن علی با معاویه صلح کرده است.
هم چنین امام مجتبی از مدائن روانه ساباط شد. در بین راه یکی از خوارج که پیش تر کمین کرده بود، ضربت سختی بر آن حضرت وارد کرد. امام بر اثر جراحت دچار خون ریزی و ضعف شد و به وسیله عده ای از پیروان به مدائن منتقل گردید و معاویه با استفاده از این فرصت، بر اوضاع تسلط یافت و صلح بر امام حسن علیه السلام تحمیل شد.
[در اينجا لازم است مطلبى را عرض كنم:] اميرالمؤمنين يك منطقى دارد و آن منطق اين است كه مىگويد: به خاطر اينكه خودم خليفه باشم يا ديگرى، با اينكه خلافت حق من است قيام نمىكنم، آن وظيفه مردم است. من آن وقت قيام مىكنم كه آن كسى كه خلافت را بر عهده گرفته است كارها را از مجرا خارج كرده باشد. در نهج البلاغه است: «وَاللَّهِ لَاسَلِّمَنَّ ما سَلِمَتْ امورُالْمُسْلِمينَ وَلَمْ يَكُن فيها جَوْرٌ الّا عَلَىَّ خاصَّةً» يعنى مادامى كه ظلم فقط بر شخص من است كه حق مرا از من گرفتهاند و منهاى اين ساير كارها در مجراى خودش است، من تسليمم؛ من آن وقت قيام مىكنم كه كارهاى مسلمين از مجرا خارج شده باشد.
اين ماده قرارداد اين است و در واقع امام حسن اينچنين قرارداد مىبندد:
مادامى كه ظلم فقط به من است و مرا از حق خودم محروم كردهاند ولى آن غاصب متعهد است كه امور مسلمين را در مجراى صحيح اداره كند، من به اين شرط حاضرم كنار بروم.
اينها بود مجموع مواد اين قرارداد. معاويه نمايندهاى داشت به نام عبد اللَّه بن عامر. او را با نامهاى كه زير آن را امضا كرده بود فرستاد نزد امام حسن و گفت:
شرايط همه همان است كه تو مىگويى؛ هرچه تو در آن صلحنامه بگنجانى من آن را قبول دارم. امام حسن هم اين شرايط را در صلحنامه گنجانيد. بعد هم معاويه با قسمهاى خيلى زيادى كه من خدا و پيغمبر را ضامن قرار مىدهم، اگر چنين نكنم چنان، اگر چنين نكنم چنان، همه اين شرايط را گفت و اين قرارداد را امضا كردند. (مطهری، ۱۳۷۶: ۱۶/۶۴۸)
۱-۴ آیا معاویه به مفاد قرارداد عمل کرد یا نه؟
پس از انعقاد صلح بین امام مجتبی علیه السلام و معاویه، دو طرف وارد کوفه شدند و در مسجد بزرگ شهر گرد آمدند. مردم انتظار داشتند که مفاد صلح نامه از ناحیه دو رهبر در حضور مردم مورد تأیید واقع شود، ولی معاویه بر فراز منبر رفت و خطبه ای خواند و نه تنها بر مفاد صلح نامه تاکید نکرد؛ بلکه آن را مورد تمسخر قرار داد و چنین گفت: «من به خاطر این باشما نجنگیدم که نماز و حج به جا آورید و زکات بپردازید، چون می دانم که این ها را انجام می دهید؛ بلکه برای این با شما جنگیدم که شما را مطیع خود ساخته و بر شما حکومت کنم». آن گاه افزود: «آگاه باشیدکه هر شرط وپیمانی که با حسن بن علی علیه السلام بسته ام، زیر پاهای من است و هیچ گونه ارزشی ندارد» و بدین ترتیب، تمام تعهدات خود را زیر پا گذاشت و صلح نامه را نقض کرد.
۲-۴ اگر اميرالمؤمنين به جاى امام حسن مىبود آيا صلح مىكرد يا نه؟
اين سؤال را كه اگر حضرت امير در جاى حضرت امام حسن بود صلح مىكرد يا نه، به اين شكل نمىشود جواب داد؛ بله، اگر شرايط حضرت على مثل شرايط حضرت امام حسن مىبود صلح مىكرد، اگر بيم كشته شدنش در مسند خلافت مىرفت. ولى مىدانيم كه شرايط حضرت امير با شرايط امام حسن خيلى متفاوت بود؛ يعنى اين نابساماني ها در اواخر دوره حضرت امير پيدا شد و لهذا جنگ صفّين هم جنگى بود كه در حال پيشرفت بود و اگر خوارج از داخل انشعاب نمىكردند مسلّم اميرالمؤمنين پيروز شده بود. در اين جهت بحثى نيست. و اما اينكه شما فرموديد چرا اميرالمؤمنين حاضر نيست يك روز حكومت معاويه را قبول كند ولى امام حسن حاضر مىشود؟ شما ايندو را با همديگر مخلوط مىكنيد. حضرت امير حاضر نيست يك روز معاويه به عنوان نايب او و به عنوان منصوب از قِبَل او حكومت كند، ولى امام حسن كه نمىخواهد معاويه را نايب و جانشين خود قرار دهد، بلكه مىخواهد خود كنار برود. صلح امام حسن كنار رفتن است نه متعهد بودن. در متن اين قرارداد هيچ اسمى از خلافت برده نشده، اسمى از اميرالمؤمنين برده نشده، اسمى از جانشين پيغمبر برده نشده؛ سخن اين است كه ما كنار مىرويم، كار به عهده او، ولى به شرط آنكه اين كه شخصاً صلاحيت ندارد، كار را درست انجام دهد و متعهد شده كه درست عمل كند. پس ايندو خيلى تفاوت دارد.
اميرالمؤمنين گفت: من حاضر نيستم يك روز كسى مثل معاويه از طرف من نايب من در جايى باشد. امام حسن هم حاضر به چنين چيزى نبود، و شرايط صلح نيز شامل چنين چيزى نيست.
۳-۴ آيا امام حسين هم صلح نامه را امضا كردهاند يا خير؟ و آيا ايشان به صلح امام حسن اعتراضى داشتهاند يا خير؟
جایی دیده نشده كه امام حسين هم صلحنامه را امضا كرده باشد، از باب اينكه ضرورتى نداشته كه امام حسين امضا كند، چون امام حسين آن وقت به عنوان يك نفر تابع بود و تسليم امام حسن، و هر کاری كه امام حسن مىكرد آن را قبول داشت و متعهد بود. حتى يك عدهاى كه با صلح امام حسن مخالف بودند آمدند نزد امام حسين كه ما اين صلح را قبول نداريم، آيا بياييم با تو بيعت كنيم؟ فرمود: نه، هرچه برادرم حسن كرده من تابع همان هستم. از نظر تاريخ، مسلّم اين است كه امام حسين صددرصد تابع امام حسن بود ، يعنى كوچكترين ابراز مخالفتى از امام حسين نسبت به اين صلح ابراز نشده، و ديده نشده كه جايى اعتراض كند كه من با اين صلح موافق نيستم و بعد كه ببيند امام حسن مصمم به صلح است تسليم شود؛ نه، هيچ اعتراضى از او ديده نشده است.
نتیجه گیری
امام حسن به خاطر شرایط نامساعد داخلی و عوامل بیرونی مجبور شدند که صلح را قبول کنند و ایشان قلبا راضی به صلح نبودند و کاری که ایشان کردند بهترین کاری بود که ممکن بود بکنند تا کیان دین حفظ شود و پایه های اسلام متزلزل نشود.
هر امامی اگر جای امام حسن می بود، همین کاری را می کرد که ایشان کردند و در جواب کسانی که ایشان را تحقیر می کنند و بر چسب شکست را بر عمل امام حسن می زنند باید گفت که عمل ایشان پیروزی محض بود و زمینه ساز قیام امام حسین بود.
فهرست منابع
این مطلب بدون برچسب می باشد.