دوش رفتم سحر به ميخانه – تا دهندم يكي دو پيمانه … ديدم آنجا رجال لا تلهي – مات و مبهوت همچو پروانه
دوش رفتم سحر به ميخانه
تا دهندم يكي دو پيمانه
…
ديدم آنجا رجال لا تلهي
مات و مبهوت همچو پروانه
…
عده اي سر به كف ز خويش خجل
عده اي چون ستون حنانه
…
از خيالات رسته و فارغ
فارغ از داستان و افسانه
..
ناگهان اين صدا چو رعد مهيب
خواست از گوشه هاي خمخانه
…
لمن الملك ايها العشاق
همه گفتند جان و جانانه
…
رفتم از هوش و مدتي خاموش
بودم از نعره هاي مستانه
…
چو بهوش آمدم سر من بود
روي زانوي صاحب خانه
…
گفتمش نام خود بگو بامن
تابگويم به خويش و بي گانه
…
گفت نام مرا نوشته قلم
روي گلها و بال پروانه
…
چون به پروانه گفتم اين مطلب
دست بر سر كشيد شكرانه
…
پرزنان از زمين چو بر ميخواست
سخني گفت و رفت سلانه
…
كه علي پرده دار لم يزلي است
هرچه خواهي بخواه دست علي است