شعر – سفر از وهم دل و جان از درون كند فرياد كه برو راه عشق بادا باد ….. گويمش راه عشق آسان نيست هستيم را تو مي دهي بر باد ….. گويد اين هستي خيالي تو گره از كار هيچ كس نگشاد ….. به حقيقت توان رسيد ولي سفر از وهم بايد اي استاد […]
شعر – سفر از وهم
دل و جان از درون كند فرياد كه برو راه عشق بادا باد ….. گويمش راه عشق آسان نيست هستيم را تو مي دهي بر باد
….. گويد اين هستي خيالي تو گره از كار هيچ كس نگشاد
….. به حقيقت توان رسيد ولي سفر از وهم بايد اي استاد .. دم زيار آن كسي تواند زد كه زعرش خيال خود افتاد
….. خواهي ار دامنش به كف آري دامن غير بايد از كف داد
….. بگذر از جسم و دل سپار به يار تا شود لحظه لحظه ات ميعاد
….. چشم او دام و خال او دانه دل شوريده صيد و حق صیاد
….. گفتمش كيست اينكه خال لبش خواب شیرین گرفته از فرهاد
….. گفت بايد به چشم دل بيني که دلی نیست خالیش از یاد
….. به ادب در حضور او دائم ملک عرش تا گیاه و جماد
….. امر او در حظير قدس مطاع عرشیان در مقابلش منقاد
….. ذكر لاهوتيان بود نامش خائب من له سواه مراد
….. مهدي و غوث وقطب و ماءمعين شیعه از هجر اوست در فریاد