شعر نقطه وحدت  – بندپنجم

پرده از روي اگر تو برداري

كس نبيند به خويش هشياري

…

نه ترنج و نه دست خون آلود

زخم دل از تو مي شود كاري

…

گر به شيرين لبي شناسندت

شكر آيد پي طلبكاري

…

آن زماني كه بوالبشر گل بود

جبرئيلش نمود فخاري

…

امر كن صادر از تو شد ورنه

همه بودند گرم گل كاري

…

رنگ و بو داده‌اي تو گلها را

تيغ را گفته‌اي كند خاري

…

شير در بيشه را تو فرمودي

حمله بايد غزال فراري

…

طفل را گفته اي كه گريان شو

تا كند مادرت پرستاري

…

نوح و كشتي و لنگري تو علي

از تو شد بر خليل گلزاري

…

تو فرستاده‌‌اي زملك سبا

آورد هدهد از وي اخباري

…

بشري يا خدا خدا داند

احمد اينجا نمود ستاري

…

نقطه وحدتي و خلق همه

به طواف تواند پرگاري

…

قدسيان اين سخن به من گفتند

دوش در بين خواب و بيداري

…

كه علي پرده دار لم يزلي است

هر چه خواهي بخواه دست علي است